حسن یوسفى اشکورى
مجله‌ی آفتاب، ش 14


مسئله‏ى مهم «قدرت» و یا مقوله‏ى «حکومت در اسلام» همواره از پر مناقشه‏ترین مسائل میان مسلمانان (و حتى پژوهشگران غیر مسلمان) بوده و از این رو از گذشته‏هاى دور تا کنون صدها کتاب و هزاران رساله و مقاله پیرامون آن نگاشته شده و آراى بسیار متنوع پیرامون آن ابراز شده است.
تشیع از آغاز به نظریه‏ى «امامت»، یعنى نصب امام معصوم از طریق نص و انحصار امام در «آل‏على» معتقد شد؛ اما اکثریت مسلمانان به هر دلیل، پس از رحلت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم، با انتخاب ابوبکر بن ابى‌قحافه و سپس چند خلیفه دیگر، پدیده‏اى را به وجود آوردند که «خلافت» یا «خلافت اسلامى» نام گرفت. با این‏که به شهادت منابع مستند و موثق تاریخى، انتخاب خلیفه در سقیفه‏ى بنى‏ساعده با الهام از روش و سنتِ شناخته شده‏ى قریش در طول دویست سال، یعنى از سده‏ى پنجم تا هفتم میلادى، در «دارالندوه»ى مکه و بنا به ضرورت اجتماعى و سیاسى مدیریت مدنى و تمشیت امور دنیوى مسلمانان صورت گرفت و هیچ منشأ آسمانى و مذهبى و قدسى نداشت؛ اما به تدریج خلافت بر بنیاد دین و مشیت الاهى توجیه شد و کم‏کم چه فرمان یزدان چه فرمان خلیفه. حتى صفویان که شیعه بودند و اعتقادى به مشروعیت خلافت نداشتند، به تقلید از دستگاه خلافت عثمانى و در رقابت با آنان، کوشیدند مشروعیت مذهبى خود را از عالمان دینى، به عنوان نائبان عام امام غایب، به دست آورند و لذا حدودى موفق هم شدند و حدود 250 سال به سلطنت پرداختند.با توجه به این واقعیت تاریخى است که پس از تزلزل ارکان خلافت عثمانى در اوایل سده‏ى بیستم میلادى، به ویژه پس از قیام «ترکان جوان» در ترکیه و سرانجام القاى خلافت در سال 1924، تعادل و توازن صورى جهان اسلام به هم خورد و آشفتگى فکرى و اجتماعى و سیاسى عظیمى روى داد؛ چرا که خلافت عثمانى، به رغم تمامى بحران‏ها و مشکلاتش، به هر حال محور وحدت سیاسى مسلمانان و مظهر اقتدار جهان اسلام در برابر استیلاى غرب به حساب مى‏آمد. به این دلیل، اندیشه‏هاى متفاوت، به منظور ارائه‏ى راه حل آن مشکل سیاسى، عرضه شد و در مجموع دو نظر شاخص‏تر جهان اسلام را تحت تأثیر قرار داد: گروهى به لحاظ نظرى و مذهبى، با مفروض انگاشتن مشروعیت ذاتى «نظام خلافت»، در مقام تأسیس خلافت جدیدى برآمدند. آنان تصور مى‏کردند دین و دنیاى مسلمانان تنها از طریق احیاى خلافت، و رهبرى واحد تأمین و تضمین مى‏شود. گروهى دیگر عملاً احیاى خلافت را ناممکن مى‏دانستند و با آن مخالف بودند و یا اساساً مشروعیتى ذاتى و ایدئولوژیک براى خلافت قائل نبودند. از نظر طرفداران این نظریه، مسلمانان امروز عقلاً و شرعاً، بنا بر مقتضاى شرایط و ضرورت‏ها، راهى جز انتخاب نظام‏هاى مدنى متعدد (نه لزوماً واحد) با استفاده از تجارب جدید بشر ندارند. در گروه اول، اکثر مسلمانان سنت‏گرا و پیشوایان دینى و سیاسى آنان قرار داشتند. شیوخ الازهر و شمار زیادى از زمامداران سیاسى، رهبرى این جناح را به عهده داشتند.
على عبدالرازق (1888 - 1966) یکى از پیش‏گامان مبارزه با احیاى خلافت به هر شکل بود. وى در سال 1925 کتابى با عنوان الاسلام و اصول الحکم نوشت. مدعاى اصلى کتاب را مى‏توان به اختصار چنین دانست: 1. اعمال قدرت پیامبر برخاسته از نبوت و حق ویژه‏ى ایشان بوده و هیچ جنبه‏ى دنیوى نداشته؛ لذا اعمال قدرتش کاملاً و ماهیتاً با اعمال قدرت پادشاهان متفاوت بوده است؛ 2. به استناد بند اول، اقتدار رسول اکرم منحصر به خود او بوده و هیچ دلیلى در قرآن و سنت وجود ندارد که نشان دهد آن اختیارات و اقتدار مطلق به دیگران واگذار شده باشد؛ 3. بنابراین، حکومت و دولت و اعمال قدرت، اساساً و ذاتاً خارج از مقوله‏ى دین است و نباید دنبال مشروعیت دینى براى قدرت سیاسى و دنیوى بود؛ 4. خلافت در طول تاریخ، حتى خلافت ابوبکر، با اعمال زور و سرنیزه همراه بوده است. خلافت براى اسلام و مسلمانان همواره منبع مستمر شر و فساد بوده و هست.
انقلاب اسلامى ایران که عمدتاً برآمده از جریان نواندیشى و اصلاحِ فکر دینى پس از مشروطه بوده است، مى‏توانست نقطه‏ى پایانى بر جدال عمیق دین و دموکراسى باشد، اما اکنون پس از گذشت 24 سال از عمر آن در قالب جمهورى اسلامى جدال پایان نیافته است؛ حتى اصطلاح تقریباً جدید «مردم‏سالارى دینى» که ظاهراً مورد توافق است، هنوز تبیین و تفسیر روشن، منطقى و کارآمدى پیدا نکرده است.
به طور کلى باید گفت مدعیات اساسى و کلى کتاب صحیح و درست به نظر مى‏رسد و مى‏توان با استنادات قطعى عقلى و نقلى از آن دفاع کرد. اما یک اختلاف اصولى با نویسنده کتاب دارم و آن این‏که تردید نمى‏توان کرد پیامبر، در طول ده سال حکومت خود در مدینه، به عنوان یک حاکم و زمام‏دار حکم‏رانى کرد و اوامر و نواهى حکومتى، مانند عقد قراردادها، صلح و جنگ، تدبیر امور معیشتى مردم، اجراى حدود و کیفر و... را صادر کرد؛ اما منشأ این قدرت حکومتى و اجرایى پیامبر ناشى از دین و نبوت و به اصطلاح مأموریت آسمانى نبود.
در واقع اختلاف این‏جا است که، بر خلاف تصور عبدالرازق، اعمال قدرت دنیوى و حکومتى پیامبر، کاملاً دنیوى و برآمده از خواست، رضایت و مقبولیت مردم بوده است؛ نه صرفاً برآمده از یک مأموریت الاهى و دینى. به همین دلیل حکومت نبوى ماهیتاً و عملاً با حکومت‏هاى دیگر فرقى نداشته و از این نظر حکومتى عرفى و متناسب با شرایط مکه و مدینه و عربستان بوده است؛ به عبارت کلامى، زعامت سیاسى نبى جزئى از شئون نبوت وى نبوده است. هر چند که قطعاً رضایت الاهى را به دلیل اجراى عدالت و تحقق آرمان‏هاى انسانى و اخلاقى همراه داشته است. البته فقط از یک نظر مى‏توان حکومت پیامبر(و یا هر حکومتى) را «اسلامى» و دینى دانست و آن، این‏که سیاست کلى و فلسفه‏ى وجودى و اصول ایدئولوژیک عامِ حاکم بر حوزه‏ى «مشروعیت» و «قانون‏گذارى» و «اجرا»، مستقیم یا غیر مستقیم، دینى و یا برآمده از روح و حقیقت دین و، به عبارتى، تحقق فهم و معرفى از دین باشد، وگرنه حکومت «بما هو حکومت» (حتى حکومت پیامبر) با دیگر حکومت‏ها فرقى نمى‏کند. هیچ حکومتى بدون «مقبولیت» و رضایت مردم، مشروعیتى براى اعمال قدرت ندارد.